«الکساندر کاتبرت»، متخصص طراحی شهری، در کتاب «ریخت شهر» با اشاره به عقاید کاستلز، این واقعیت را مطرح میکند فرهنگ، ندرتا توانسته جایگاهی کانونی در هسته اصلی دانش طراحی شهری به مثابه یک دال مرکزی اتخاذ کند. به نظر میرسد با گذشت حدود سه دهه از این نظر کاتبرت، با وجود رشد و گسترش تفکرات پستمدرن و مفهوم توسعه پایدار، همچنان ارزشهای اجتماعی و فرهنگی در توسعه شهرها، موضوع بحثها، مقالات و نشستهای متعددی در سراسر دنیاست.
اما تحققپذیری حاکمیت این ارزشها در طرحهای توسعه، فقط و فقط منوط به شناخت پدیدارشناسانه، واقعگرایانه و جامع درباره بستر این طرحها خواهد شد.
درحالحاضر نه از طریق این کشف و شهود و شناخت واقعگرایانه در جوامع ایرانی، بلکه از نتایج ترجمه متون خارجی و اقتباس از دستورالعملهای تدوینشده برای دیگر جوامع (بهویژه جوامع غربی)، دیگر بر ما مسلم شده است که یکی از ارکان مدیریت یکپارچه یا حکمروایی خوب، جلب مشارکت شهروندی است.
چنانچه رسالت خود را صرفا در جستوجوی اجزای ترجمهشده و چیدمان اجرائی آن برای ارائه گزارش عملکردهای موجه بدانیم، به شناخت و تحلیل لایههای اجتماعی و فرهنگی جامعه نیاز چندانی نخواهیم داشت. یعنی لایههای اجتماعی از موضوعات کانونی برای یک حکمروایی خوب نیستند که قرار است در همجواری با سایر مؤلفههای متضمن حیات شهرها، از عهده نقش تعیینکننده خود برآیند.
بلکه از ضمائم اسناد ترجمهشدهای هستند که قرار است دستمایه برنامههای اجرائی مدیران شهری واقع شوند. بیآنکه نسبت به میزان موفقیت این اسناد در عمل، ممیزی و پایش جدی وجود داشته باشد. الحاق بیحاصل «پیوستهای اجتماعی» به پروژههای طراحی شهری از مصادیق این نتیجهگیری از سوی نگارنده است. حتی مشاهده شده است که گاهی در وسط یا پایان فرایند طراحی و اجرای پروژهها، این پیوستهای اجتماعی به وسیله گروههای جامعهشناس انجام میشود، بیآنکه بتوانند در یک گفتمان میان گستره، در خدمت تعیین استراتژیهای مشاورین طراح و سیاستهای تصمیمگیری کارفرمایان قرار گیرند.
سپس آنچه در واقع امر اتفاق میافتد این است که سیاستهای مقطعی مدیریت شهری، دغدغه اصلی برنامهریزیهای کوتاه میشود و توجه به ساختارهای فرهنگی و نظریههای معطوف به فضا، شهر و مناسبات اجتماعی در حد ترسیم نمودارها و اسلایدهای جذاب، تکمیلکننده گزارشات توجیهی جلسات میشود. این در حالی است که همین برنامههای مقطعی نیز متأسفانه در حال تعقیب الگوهای آزمون پسدادهای هستند که از آبشخورهای تفکر و اندیشه مبتنی بر اقتصاد تکپایه زمین و نفت تغذیه میکنند. بهطور مثال ایدههای نهچندان نوآورانه و بازبینیشده در امر تجمیع و نوسازی در بافتهای آسیبپذیر در قالب طرحهای ارتقای کیفیت مسکن و ابنیه در عمل از همین روال پیروی میکنند.
بنابراین موضوع «مشارکت شهروندی» به عنوان یکی از منابع تولید ارزش مطرح نمیشود. بلکه شهروندان، در نهایت بازیگر نقش تصمیمگیر و مشارکتکننده در تئاتر حکمروایی جامعهای هستند که اساسا مناسبات سیاست، بازار و اقتصاد زمین شهری، کوچکترین آمادگی برای استفاده از این منابع جدید توسعه (کنشگری شهروندی) را ندارند. سؤال اینجاست که آیا آمادگی مورد انتظار در بستر اجتماع قابل دستیابی است؟ با اندکی تمرکز بر ویژگیهای فرهنگی و اجتماعی شهروندان و شهرنشینان در اکولوژیهای اجتماعی متعدد، متوجه شکافهای عظیمی در ادراک افراد از موضوع شهروندی و مشارکت خواهیم شد؛ همچنین متوجه فاصلههای تاریخی بین مراودههای شهروند با جسم و جان شهر.