رمانی که کانسپت طراحی یک ساختمان شد
طراحان یک ساختمان در تهران ایده خود را از یک رمان ایرانی الهام گرفتند.
سرویس معماری هنرآنلاین: ساختمان مسکونی "گوشوارهها" کالبدی بصری و رمزآلود است که الهام و تأثیرپذیری خود را از رمان گوشوارهها غنیمت گرفته است. این پروژه توسط دفتر معماری رضا حبیب زاده طراحی و اجرا شده که موفق شد رتبه دوم جایزه معمار 95 در گروه آپارتمانهای مسکونی را کسب کند. این پروژه در منطقه درکه تهران واقع شده و توسط الگوهای مدرن خود که به متریال های گرم و سبز آغشته شده حس گرمی را به محله احمدپور بخشیده است. فرم سختمان بر اساس سادگی و ویژگیهای مینیمال طراحی شده است که متریال آجر را به عنوان پوسته خود برگزیده. ریتم قرارگیری آجرها به گونه است که ما را یاد بناهای تاریخی دو قرن گذشته میاندازد.
طراحی نمای دو پوسته ساختمان حرکت و ریتم زیبایی در کالبد ساختمان ایجاد کرده است. استفاده از متریال چوب در بخشهای تراس و بالکن که به عنوان فضای خالی حجم ساختمان تعریف میشوند، تعادل منظمی به کلیت مجموعه بخشیده است . نظم و سادگی تراس و همچنین فضای مشاع ساختمان ما را به یاد سادگی و امنیت خانههای سنتی میاندازد. مکانی که برای جمع شدن و آرامش خانواده یا همسایهها در فرهنگ ایرانی عنوان میشود. این گرمایش با ترکیب دیوارهای سفید و مینیمال به داخل نفوذ کرده تا طراحان فضایی بروز را در کنار زیباییهای ساختمانهای قدیمی ادغام کنند.
در ادامه بخشی از رُمان گوشوارهها که کانسپت اصلی پروژه "گوشوارهها"بوده را میخوانید.
"کامران در پیادهرو، میایستد. جلویش حوضی بزرگ است و باید برای ورود از روی پل سنگی عبور کند. صدای آب میآید. روبرویش در چوبی خانه است با شیشههای قدی که دو طرفش قرار دارند. از شیشهها، سرسرا پیداست. به عصایش تکیه میکند و بریده بریده میگوید: « اون نور فیروزهای چیه اونجا؟» از آنجا دیوار سرسرا دیده میشود. در سر کامران، اما این همان نور قدیمی است. درخشش پیراهن دختری که حضورش باغ را کامل میکرد. در همان شب ترسناک که دنیا دور سرش میچرخید همان نور، زندگی را به یادش آورده بود. قبل از اینکه وارد خانه شوند، عینکش را از چشمش برمیدارد. تصاویر روبرویش محو و مهآلود میشوند، درست مثل همان شب. حالا قدمهایش را محکمتر و تندتر برمیدارد. شنیدن صداها، دیدن سایههای باغ و بوی گلخانه آرامش میکند. سنگهای رودخانه را زیر پایش میشناسد و میفهمد که همه چیز از دست نرفته است.
به در فلزی میرسد که گوشوارهها روی آن تاب میخورند. جلو میرود و در را باز میکند. در قیژ صدا میدهد و به آرامی روی لولایش میچرخد. قدم برنمیدارد. فقط در را دوباره باز و بسته میکند و به آن صدا گوش میکند. در خیالش دریچهای باز میشود. لولایی فلزی میچرخد. صدای قیژ میآید و کسی، نور و صدای خوب ژاله را برایش میآورد. کامران دستش را به دیوار تکیه میدهد و از درگاه عبور میکند. آویزی را که به در آویخته لمس میکند. برگ فلزی روی حلقهی کوتاهش چرخی میخورد و به جای اولش برمیگردد. راست میایستد و دستش را به آن میکشد: " این گوشوارهی مادرمه. من قبل رفتنم اینو اینجا گذاشتم" .