قدرت، ابزار سیاست است، نه خود سیاست
افراد و گروههایی را که در عرصه سیاسی ایران به رقابت میپردازند چگونه میتوان براساس درکشان از سیاست صورتبندی کرد؟
سیاست سالها بلکه قرنها است تعریف شده و البته تعاریفی را نیز به خود گرفته است. زمانی، پولیس به عنوان شهرهای یونان مطرح بود و سیاست (Policy) نیز برخاسته از همین پولیس (شهر) است. یعنی مجموعه تدابیری که مربوط به اداره شهر میشد، شهری که خود یک دولت بود. بعدها در غرب این را به دولت فروکاستند، به این معنا که هر چه هست و نیست و نیز سیاست یعنی دولت، که کادر محدودی بود و بعد کادر محدودتر آن، این بود که سیاست را به قدرت فرو بکاهیم و بگوییم هر جا که قدرت هست سیاست نیز وجود دارد. در حقیقت معنای سیاست همان تدبیر مُدُن یا تدبیر اداره جامعه است که در یونان باستان نیز مورد پذیرش قرار داشت. اروپاییان عصری را به نام عصر کلاسیک -کلاسیک به معنای طبقه طبقه- پشت سر گذاشتهاند.
بهطور مشخص چه تفاوتهایی بین درک شرقی و غربی از سیاست وجود دارد؟
درک شرقی با حکمت درآمیخته است، سیاست با حکمت و اخلاق درآمیختگی دارد و معنای عمیقتری از آن مستفاد میشود. در حالی که در غرب و در عصر رنسانس همهچیز را به صورت ابژکتیو و عینی درآورده و تعریف کردند. در نتیجه خیلی آسان بود که سیاست را با قدرت یکسان بشمارند، در حالی که قدرت، ابزار سیاست است نه خود سیاست.
چگونه میتوان ذهن سیاستمداران را تحلیل کرد و متوجه شد که آنها چه درکی از سیاست دارند؟
اساسا ذهن خوانی و اینکه در ذهن دیگران چه میگذرد به دو صورت امکان پذیر است؛ یکی در زبان و دیگری در عمل. یکی اینکه در عمل چه میکنند و دیگر اینکه در زبان و پرسشهایی که از آنها میشود چه تعریف یا گزارهای به دست میدهند. بهطور مثال از یکی از آقایان پرسیده شده ما میخواهیم حزب تشکیل دهیم شما یک راهنمایی کنید ایشان هم گفتند حزب برای امر به معروف و نهی از منکر واجب است، در حالی که تنها چیزی که در تحزب جدید نیست امر به معروف و نهی از منکر است. آنچه کار را در جامعه ما مشکل میکند مساله ریاست است.
این درکهای متفاوتی که از سیاست در جامعه ما وجود دارد تا چه حد به سیاست به مثابه یک تخصص نزدیک است؟
ببینید یکی از مشکلات این است که ما نمیدانیم چگونه فکر میکنیم؛ نه پرسشنامهای پخش شده، نه مصاحبهای صورت گرفته، نه افراد آزادی عمل داشتهاند که شناخته شوند و نه کتاب و مقالهای نوشتهاند، بنابراین همهچیز در ابهام فرو رفته است.
آیا این ادراکات متفاوت لزوما در جامعه نیز دارای پایگاه هستند؟ به عبارت دیگر، وجود هر درک سیاسی در لایههای میانی و فوقانی قدرت، نشاندهنده وجود همان درک در لایههای پایینی و در متن جامعه نیز هست؟
این نیز به درستی مشخص نیست. یعنی آن اجماعی که باید ایجاد شود به وجود نیامده است. در غرب، شکلگیری ملت بر پایه یکسری خصایص و درک مشترک انجام گرفت و همه از ملت و هویت درک نسبتا واحدی داشتند. در جامعه ما از آنجا که این مسائل همانطور که پیشتر گفتم، تعریف نشده، مشخص نیست مردم تا چه حد دارای درک مشترک هستند. از آن بدتر اینکه بین خود نخبگان نیز درک یکسانی وجود ندارد و نگاهها متفاوت است و هر کس خر خود را میراند و معلوم نیست که تا چه حد درک درستی از وضعیت داشته باشند.
این وظیفه را متوجه چه کسانی میدانید؟
اینها وظیفه نهادهای دولتی است تا اینکه هزینه و وقتی که میگیرد از حد یک فرد تجاوز کند.
این هرج و مرجی که میفرمایید که هر کسی بر اساس سلیقه فردی عمل میکند و همچنین نگاههای متفاوتی که نسبت به سیاست وجود دارد، به دلیل درک نادرست از سیاست است یا به پیشینه تاریخی جامعه بازمیگردد؟ بهطور مشخص دلیل آن را چه میدانید؟
دلیل آن این است که ما در یک جایی باید تکلیف خود را با علم و عقل روشن میکردیم که نکردیم. ببینید در اروپا یک دورههایی به وجود آمد؛ یکی دوره رنسانس و دیگری عصر روشنگری بود اما این دورهها در جامعه ما شکل نگرفت، ما از وقتی چشم خود را باز کردیم به دنباله روی از غرب پرداختیم.
آیا توفیق یک جریان سیاسی در رقابتهایی که از نوع آزاد و دموکراتیک است، میتواند نشانی بر این باشد که درک این جریان از سیاست، به مفهوم سیاست به معنای واقعی آن، نزدیکتر است؟
اصلا اینطور نیست. به خصوص در جامعه ما به هیچوجه اینطور نیست؛ زیرا اتفاقات در آن نقش زیادی دارند، عوامفریبی خیلی موثر است، روحیات افراد و گروههای خاص خیلی نقش دارد و ما اصلا در مسیر طبیعی حرکت نمیکنیم. به عبارت دیگر در جامعهای که مردم آگاه باشند و بدانند چه میخواهند و سیاستمدار نیز بر اساس نیازهای جامعه برنامهریزی کرده و بعد مقبول بیفتد و پیروز شود، میتوان چنین نتیجه گرفت که فرد پیروز یا سیاستمدار موفق به واقعیات جامعه نزدیکتر است. اما دیدیم در دورهای کسانی روی کار آمدند که درک درستی از سیاست و نیازهای جامعه نداشتند و در نتیجه چه دشواریهایی به بار آوردند، در حالی که در یک برهه مورد حمایت مردم نیز بودند.
به جای تعطیلی علوم اجتماعی، نمیتوان از ترمیم این علوم و راهحلهایی از این دست بحث کرد؟
چرا اتفاقا، باید علوم اجتماعی را محدود کرد و به آن عمق بخشید. در حال حاضر هرجایی که دانشگاهی باز میشود رشتههای تاریخ، جامعهشناسی و علومسیاسی را ارایه میکنند؛ بدون اینکه متخصص داشته و برنامههای درستی ارایه دهند. اینها بدون اینکه افراد ذیصلاحی را به خدمت بگیرند که مفاهیم را بلد باشد به جذب افرادی اقدام میکنند که در این زمینهها هیچ امتحانی را پس ندادهاند، اینها نیز به ترویج گزارههای غلط در بین جوانان میپردازند که این کار را بسیار مشکلتر میکند.
اصولا روند شکلگیری درکهای متفاوت سیاسی را از بالا به پایین میدانید یا از پایین به بالا؟ به عبارت دیگر، افراد و گروهها درکهای سیاسی را به جامعه میدهند یا جامعه بینش سیاسی را به نماینده خود تفویض میکند؟
از بالا به پایین است. ببینید جامعه ما هنوز به آن مرحله از رشد نرسیده که از پایین به بالا چیزی صادر شود. بیشتر، نخبگان هستند که تصمیم میگیرند و تودهها را مخاطب قرار میدهند، تودهها نیز به ناچار اینها را انتخاب میکنند. ما تا به حال مشاهده نکردهایم که جامعه خواسته درستی داشته باشد و آن را به نماینده خود منتقل کند. بالطبع چنین خواستههایی وجود دارد اما معلوم نیست آن خواستهها تا چه حد درست و منطقی است. گاه این خواستهها به ضرر تمامیت جامعه تمام میشود، به عبارتی چون فکر ملی و فکر خاصی شکل نگرفته است، در نتیجه هر گروه در منطقه خاص جغرافیای خود خواستههایش را مطرح میکند بدون اینکه توجه داشته باشد که ممکن است خواستههای او به کلیت جامعه، تمامیت ارضی و همبستگی جامعه لطمه وارد کند. بنابراین باید یک درک درست ابتدا در نخبگان به وجود بیاید - همانگونه که در برخی کشورها این اتفاق افتاد- و بعد این درک درست به جامعه منتقل شود و جامعه، جامعه آگاهی باشد. در حال حاضر اکثر رایهایی که داده میشود رای آگاهانه و کیفیای نیست، رایهایی است از روی توهم، از روی انگیزههای پایین و بسیار گذرا و به همین دلیل میبینید که مجالسی که تشکیل میشود اغلب کاربردی ندارد.
پس شما نتیجه این امر که درک سیاسی از بالا به پایین منتقل میشود را مثبت ارزیابی میکنید.
بله، من اساسا نخبهگرا هستم و معتقدم که نخبگان جامعه باید کارها را به پیش ببرند و آنها نیز هستند که باید خود را اصلاح کنند وگرنه تودههای مردم به دنبال زندگی معمولی خود هستند و خیلی به سیاست کاری ندارند، دنبال تعریف و دنبال علم نیز نیستند. آنها بهطور طبیعی و غریزی زندگی میکنند و در واقع کسانی که میتوانند جامعه را هدایت کنند یا منشا اثر باشند نخبگان هستند.
آیا درک از سیاست در جامعه معاصر ما و پس از مشروطه دچار تغییر و تحول شده است؟
بالطبع این مفهوم تحول پیدا کرده است. برای مدتی در همان حوالی مشروطه فکر ملی و ملیگرایی مسلط بود، بعد از آن چپ مسلط شد و تعریفی که از سیاست به دست داد، نبرد بین طبقات و منافع بود. مجددا در انقلاب اسلامی یک همایش به وجود آمده و تودهگرایی و عوامگرایی باب شد و این تعریف به سمت تعریفهای اسلامی از سیاست شیفت پیدا کرد. مرتب تکرار میکنند که باید مسائل و درسها اسلامی باشد اما در عمل هیچ کاری صورت نمیگیرد. نتیجه آن نیز این میشود که اهالی قلم و کتاب دوباره به سمت مفاهیم غربی میروند به این دلیل که روی آنها کار شده، تازه اگر این مفاهیم را خوب متوجه شوند و بفهمند خودِ این بد نیست چرا که این مفاهیم تا حد زیادی میتواند جهانشمول باشد.
یعنی شما معتقد هستید از بعد از مشروطه جامعه ما تغییر محسوسی را در درک از سیاست تجربه نکرده است؟
چرا عرض کردم تغییر داشتیم که ابتدا تحت تاثیر غربیها بود. البته خیر، چیز خودیای تولید نشده است. ابتدا فکر لیبرالی بود بعد چپ بود و مجددا ملغمهای از همه این تعاریف وارد جامعه ما شد.
با این تفاسیر از دیدگاه شما برای قبل و بعد از انقلاب ٥٧ نیز نمیتوان تغییری را در نظر گرفت.
بله دقیقا همینطور است.
شما مهمترین نقش را در ایجاد درک درست از سیاست برای جامعه به نخبگان دادید. برای این عدم تغییر نیز لاجرم باید سهل انگاری را متوجه نخبگان بدانید.
خیر، من به هیچوجه نخبگان را مقصر نمیدانم. بهطور کلی من کسی را مقصر نمیدانم بلکه نقش دولت میتوانست خیلی بیشتر از اینها باشد. در واقع خود نخبگان نیز قربانی هستند چرا که نمیتوانند با یکدیگر ارتباط داشته باشند و مبادله فکری کنند. باید این زمینهها برای آنها فراهم شود، بنابراین نمیتوان آنها را بدون درد و مقصر قلمداد کرد.
در این میان دولتها چه نقشی میتوانند داشته باشند؟ چگونه میتوانند این زمینهها را برای نخبگان فراهم کنند و در نتیجه درک عمومی از سیاست را ارتقا دهند؟
دولتها حداقل میتوانند در جامعه علمی دخالت نکنند. جامعه علمی را آزاد بگذارند و زمینه تبادل افکار و مبادله فکری را فراهم کنند. در این صورت توپ در زمین نخبگان علمی میافتد و آن گاه اگر خطایی وجود داشت میتوان آن را به نخبگان نسبت داد. وقتی چنین کاری صورت نگرفته و انواع سدها و موانع نیز برای تعامل نخبگان وجود دارد نمیتوان آنها را به سهلانگاری متهم کرد.