لمسکردن معماری با دست
با یک نقل قول از پیتر زومتور (Peter Zumthor) معمار هویتگرای سوییسی و برنده جایزه پریتزکر ۲۰۰۹ (مهمترین جایزه کیفی در معماری که به نوبل معماری شهرت دارد)، شروع میکنم که در مطلع دلنوشتههای خود در کتاب شاخص خود «معماری متفکر» (Thinking Architecture) میگوید: «من به عنوان معمار میتوانم یک هتل، یک مرکز تجاری، یا یک فرودگاه کارآمد بسازم. میتوانم خانههایی با نقشههای خوب با قیمت مناسب بنا کنم.
میتوانم سالنهای تئاتر و موزهها و یادمانهایی طراحی کنم که چشمگیر و تأثیرگذار باشند. میتوانم بناهایم را با فرمهایی بسازم که نیاز به نوآوری را برآورده کنند و مجال بازنمایی و بروز یک سبک زندگی را فراهم آورند. رسیدن به این اهداف چندان ساده نیست، نیازمند کار مداوم هست و استعداد؛ اما توقعات من از معماری موفق - که در لحظههای خاصی شکل گرفتهاند که شخصا آثار معمارانه موفقی را تجربه کردهام- از رسیدن به این اهداف فراتر میروند و اینگونه است که از خود سؤال میکنم: آیا من به عنوان معمار میتوانم علاوه بر طراحی آثار خوب و کارآمد، آن چیزی را هم طراحی کنم که اساس یک اتمسفر معمارانه را شکل میدهد؟
آیا من میتوانم آن حسوحال متراکم حضور، آسودگی، رضایت، هماهنگی و زیبایی را در بناهایی که طراحی میکنم بیافرینم؟ آیا من میتوانم به آن جوهری دست یابم که در لحظهای خاص، جادوی امر واقعی را پدید میآورد؛ جادویی که موجب میشود من چیزی را تجربه کنم که جز از آن طریق نمیتوانستم به آن کیفیت تجربهاش کنم؟ ...». اگر تعبیر زومتور از «جوهره» معماری را در جایگاه سرمنزل مقصود یک معماری انسانگرا بپذیریم و خاصیت شهودی را که از کلام وی به دست میآید و در قالب واژههای «حسوحال متراکم حضور» تجلی مییابد را به نوعی غایت یک معماری تعالیجو لحاظ کنیم، باید گفت که تقابل بین سنت و مدرنیته در معماری، موجب بسط تئوریک زمینهای شده است که میتوان آن را «رویکرد روشنگری معمارانه» نامگذاری کرد.
باید گفت زمانی که صحبت از طراحی میشود، چهبسا اولین کلمهای که به ذهن ما خطور میکند زیبایی [استتیک] باشد؛ در مرحله بعد نسبت این زیبایی با اشیا و مکان بررسی میشود. ظاهرا همگان انتظار دارند وقتی دست معجزهگر طراح به مسح اشیا بپردازد، اثری هنری پا به عرصه وجود نهد؛ در نهایت باور عموم چهبسا بر این نکته استوار شود که طراحی موضوعی است که بیشوپیش از پرداختن به کارکرد، در جستوجوی یافتن پاسخی خلاقانه و زیباست به پرسشهای هر چند روزمره و پیشپاافتاده.
اریک اریکسون، روانشناس آمریکایی که از صاحبنظران معروف در زمینه بحران هویت است، هویت فرهنگی را پایبندی به آداب و رسوم، سنتها و ارزشهای گذشته و همچنین رایج جامعه میداند. استاد شهید مرتضی مطهری «روح و زیربنای یک ملت» را عامل شکلگیری هویت آن ملت دانسته، این روح و زیربنا را نیازمند قالبی دانستهاند که همان «حدود و ثغور مادی و طبیعی و قراردادی یک ملت» را میسازد. در جایگاه بیناانتزاعی [اینترسابجکتیو و نه اوبژکتیو]، وقتی مفهوم عام حقیقت در معناشناسی [نشانهشناسی] شمایلی [آیکونیک] اعمال شود، کموبیش زمینهای ایجاد خواهد شد که قواعد اصلی آن دارای یک نظم دستور زبانی هستند. برای اینکه موضوع حقیقت معنایی معماری [تواناییداشتن معنا] محقق شود، گفتمانی معنیدار لازم میآید که به اعتبار نتیجه، «معنی» برای آن گفتمان شرطی است متضمن درستی آن و دستور زبان وسیله تفکیک آن از «غیرِمعنی»... با این مقدمه ادامه متن را به سیاقی شهودی بخوانید.
در پانزدهم دسامبر ۱۹۲۸، نوزادی چشم به جهان گشود که در یک کلام، زیبایی صادقانه معماری اروپای مرکزی و آزادی مسحورکننده در فرمهای معمارانه این منطقه تا هماکنون وامدار نبوغ اوست؛ او کسی نیست جز فردریش استواسر (Friedrich Stowasser) که بعدها به فردریش هوندرتواسر (Hundertwasser) تغییر نام داد...؛ معماری که سرنوشت معماری اتریش و اروپا را تغییر داد؛ تغییری عاشقانه و محلی...: «هر کسی باید اجازه ساختن و خلقکردن را داشته باشد و تا زمانی که این آزادی در خلاقیت وجود ندارد، بههیچوجه معماری را نمیتوان هنر دانست. معماری با روشهای سانسور متداول از پای در آمده است.
آرزوی والای ساختن در آدمی نباید تحذیر شود...!». اینها سخنان فردریش در مانیفست اعلامشده از طرف وی در اوج دوران تاختوتاز اندیشههای خردگرا تحت عنوان «علیه تفکر فردیتگرا» است؛ شاید همین نگرش اوست که موجب شد در روزهای اول شروع به تحصیل در رشته معماری در آکادمی هنرهای زیبای وین و مدرسه بوزار پاریس بهترتیب در سالهای ۱۹۴۸ و ۱۹۵۰ اقدام به ترک تحصیل کند. فردریش سفرکردن را ترجیح میداد و شاید همین سفرها بود که او را در معماری آبدیده کرد...:
«بعضیها میگویند خانه از دیوار درست میشود، من میگویم این پنجرهها هستند که خانه را میسازند نه دیوارها. به خیابانها نگاه کنید... یک پنجره «آرتنوو» کنار یک پنجره بدون تزیین مدرن، آن هم کنار یک پنجره باروک، هیچ کس حتی اعتنایی به اینها نمیکند...».
در نگاه کلی به آثار فردریش، بدون هیچگونه تأکید بر معیارهای نقد فضا، صمیمیت و خیالانگیزی معماری وی چنان آدمی را احاطه میکند که میتوان او را معماری در خدمت تلطیف روح و اغنای خواستههای فطری با دیدگاهی انسانی دانست؛ آنچنان که خود در جایی میگوید: «آدم باید بتواند توی آپارتمانش، سرش را از پنجره بیرون بیاورد و با دستهایش معماری را لمس کند؛ باید اجازه داشته باشد یک قلم گنده بردارد و از همانجا دیوارش را نقاشی کند تا هر جایی که دستش میرسد...
اینطوری هست که حتی از دور هم معلوم میشود که اینجا یک آدمی زندگی میکند که با آن یکی آدم ساختمان بغلی که یک موجود زندانی، برده و استانداردشده است، فرق دارد...».