روزنامه قانون: «اینجا زنها از حاملگی میترسند. هرکس میفهمد حامله شده، ترس برش میدارد، بس که سقط زیاد است. خواهر خودم دوبار پشت هم سقط کرد. یک بار، دو ماهه و یک بار هم ماه سوم. افسرده شد؛ دکتر به او گفته بود مشکل از جایی است که زندگی میکند. فقط خواهر من نیست، زنهای دیگر هم بودند. تا الان چند تا مورد سقط داشتهایم. نه اینکه حالا هرکه حامله است بچهاش افتاده باشد، اما سقط زیاد است بههرحال.
خیلیها تجربهاش را دارند. مگر یک محله میشود اینقدر سقط داشته باشد؟!» زن اینها را میگوید و نگاهش به دو تا بچهاش که دارند با هم بازی میکنند، خیره میماند. زیر لب میگوید:«بیچاره خواهرم، بعد از سقط دومش دیگر حامله نشد. مرکز نازایی هم رفت، کلی هزینه کرد اما نشد که نشد. میگویند استرسش بالاست؛ همان مانع میشود. خواهرم میترسد دوباره سقط کند. حتی شوهرش با هر ضرب و زوری بود خانه را عوض کرد و الان رفتهاند دولت آباد اما ترس خواهرم هنوز هم هست».
زن اهل ملکآباد است؛ محلهای در شهرری که سالهاست ساکنانش زیر سایه دکلهای برق فشار قوی زندگی میکنند. بارها و بارها اعتراض کردهاند و مسئولان شهری وعده دادهاند مشکلشان را حل کنند اما هنوز خبری نیست. محله را از دور میشود تشخیص داد، با آن دکلهای غولپیکر که خانهها در کنارشان مثل آلونکهایی واخورده به چشم میآیند؛ مغلوب غولهایی فلزی که گویی دستانشان را باز کردهاند تا محله قدیمی را ببلعند. محله و ساکنانش که شاید به دیدار هر روزه دکلها عادت کردهاند اما هرگز از اثرات زیانبارشان مصون نبودهاند.
«ما اول بودیم و بعد دکلها را کار گذاشتند. شدند همسایه ناخوانده؛ ماندند و خستهمان کردند. درب و داغانمان کردند». این را یکی از ساکنان قدیمی ملکآباد میگوید و ادامه میدهد:«نزدیک 50 سال است اینجا ساکنم. خانهام سند دارد. خانههایی که از سال 47، 48 ساخته شدهاند هم سند دارند اما از چند سال بعدش وقتی دکلها را کار گذاشتند، دیگر سند ندادند. بقیه ساختند و قولنامهای معامله کردند. اینجا بیشتر خانهها قولنامهای است. اوایل خرید و فروش میشد اما دیگر سالهاست کسی اینجا خانه معامله نمیکند. هیچکس حاضر نیست خانههای ما را بخرد. اینجا گیر افتادهایم.
شهرداری هم کاری برایمان نمیکند. فقط هرچند وقت یک بار میآیند بازدید و میروند. برای وضعیتمان سر تکان میدهند و تاسف میخورند اما کسی کاری نمیکند. الان دور تا دور محله را فضای سبز کردهاند اما چه فایده دارد. ما این وسط گیر افتاده ایم؛ انگار در اردوگاه هستیم. بارها مراجعه کردهایم و میگویند بودجه نداریم. ما دستمان به جایی بند نیست. کاش کسی کاری برایمان بکند. شهردار جدید بیاید و ببیند و مثل همه نرود و فراموشمان کند».
این را یکی از ساکنان ملکآباد میگوید؛ مردی حدودا 70 ساله که جوانیاش را در همین محل گذرانده و به چشم دیده در این سالها چه بلاهایی سر مردم محله آمده است. «پسری بود که تا کلاس هشتم نهم خوانده بود؛ پسری خوب و درسش هم خوب بود؛ یهو قاطی کرد و اعصابش به هم ریخت. مثل دیوانهها شد و دیگر نتوانست مدرسه برود. مادرش چقدر غصه خورد. دکتر گفته بود مال همین دکلهاست؛ روی مغز خیلی تاثیر میگذارد. راست میگوید؛ مورد سکته مغزی و تومور هم داشتهایم. سرطان هم زیاد بوده اینجا. نزدیک 300 خانواده اینجا هستند و چرا باید اینقدر مریضی زیاد باشد؟!»
حرفهای او را یکی از جوانهای محله تایید میکند و میگوید:«اینجا جوانها همه عصبی هستند. اصلا نمیشود با کسی حرف زد. تا یک کلمه حرف بزنید، دعوا میشود؛ بس که کسی اعصاب ندارد. از صبح زود صدای دکلها توی مخمان است. توی محله هم نباشیم، صدایش همچنان توی سرمان هست. آدم عصبی میشود. دایی خود من اینقدر آدم عصبی بود که آخرش هم سکته کرد و مُرد. خانهشان همین کوچه بغل است. اینجا همه قشر ضعیف و کارگر هستند. برایشان عملی نیست که بخواهند خانهشان را عوض کنند. تازه خانههای ما را کسی ازمان نمیخرد. با این گرانی کجا میتوانیم برویم؟»